باد مارا با خود خواهد برد

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید دیروز : 0
  • ورودی امروز گوگل : 1
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 2
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 53
  • بازدید کلی : 68595
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 3.138.122.4
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 5
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 5
    بازدید ماه : 7
    بازدید کل : 68595
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    باد مارا با خود خواهد برد

     -آرمین چی کار می کنی؟ نرو.

    آرمین با صدایی شبیه به فریاد گفت:

    -پلیس صد و ده! حالا شایدم صد و یازده! مگه چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که دو نفر دارن اون پشت مشت ها...

    یه هو پسره بلند شد و گفت:

    -چیه مارمولک؟! هوس کتک کردی؟!

    دختره که روسری اش رو سرش می کرد دست پسره رو گرفت و گفت:

    -ولش کن كيومرث!

    كيومرث اخم کرد و روبه آرمین گفت:

    -هِری!

    دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده. به کنف شدن آرمین نگاه می کردم. اما واسم جای تعجب داشت که این دختره از چی این پسره خوشش اومده؟!

    آرمین با قیافه جدی روبه دختره گفت:

    -خانم خودتو ناراحت نکن. من نجاتت مي دم! اصلا تو از چی این قول بیابونی خوشت اومده؟! سه متر قد شه شيصد كيلو وزنشه. اصلا این بیفته روت که خفه می شی بیچاره! من این آدم ها رو می شناسم. همین که خرش از پل گذشت کارش باهات تموم می شه و میگه خیر پیش! نه نه! به تو مودبانه تر می گه هِری!

    آقا كيومرث بلند شد و می خواست آرمین رو چپ و راست کنه که دختره با عصبانیت گفت:

    -ولش کن حیوون! پس بگو چرا هی بهم می گفتی يگانه دوست دارم عاشقتم. از امرز دیگه اسم منو نمی آری.

    بعد نگاهی به سرتاپای آقا كيومرث کرد و گفت:

    -بد قواره! مزخرف!

    از آرمین تشکر کرد و به طرف خروجی پارک رفت. آقا كيومرث هم یقه آرمین رو ول کرد و دنبال يگانه خانم دوید.

    با دیدن حال و روز آرمین از خنده منفجر شدیم.

    پرهام گفت:

    -اینجا همیشه همین طوریه؟

    با تعجب گفتم:

    -چه طوری؟

    -همین طوری. آدم ها تو کار هم دخالت می کنن. خب اون دوتا فقط می خواستن با هم...

    پریسا سرفه کرد و روبه پرهام گفت:

    -پرهام؟

    پرهام متعجب نگاهش کرد:

    -بله؟ چیزی شده؟

     

    پریسا اخم کرد و پرهام ادامه داد:

    -بهتره واضح تر بگم!همین تلویزیون ایران! برنامه هاش واقعا با برنامه های کشورهای دیگه متفاوته! درواقع بیشتر برنامه هاش سخنرانی های روحانی ها است! و مشکل اصلی اینجاست که حتی این روحانی نظرش با روحانی دیگه متفاوته! خب، جوون ها تو خونه به یه نحو تربیت می شن و بین دوست هاشون یه طور دیگه رفتار می کنن. خیلی کم پیدا می شه خانواده ای که با هم رو دربایستی نداشته باشه. حالا تو بگو از کدوم یکی از این همه روحانی پیروی می کنی؟! جوونهای ما دچار دوگانگی شخصیتی شدن!

    آرمین: رشته تو چیه پرهام جون؟!

    پرهام: مدیریت بازرگانی!

    -به نظر من که حقوق می خوندی موفق تر بودی! آخه به تو چه که جوونهای ما دچار دوگانگی شخصیتی شدن یا نه! خود تو با این مدرکی که دستته چیکار می تونی بکنی؟ هیچی، فقط باید از پدرت پول تو جیبی بگیری! عزیز من، می دونی مشکل کجاست؟

    جوونهای ما آزادی اي که باید داشته باشن رو ندارن! صبح تا شب یا باید درس بخونن که آخرش یه مدرک بگیرن و دوباره بیکار بشینن توی خونه! توی خونه هم که می شینن، هزار جور فکر و خیال می کنن! وقتی هزار جور فکر و خیال کردن، غصه می خورن! وقتی غصه می خورن، مریض می شن! وقتی مریض شدن...

    با عصبانیت گفتم:

    -اِه! چقدر کشش می دی! درست حرف بزن دیگه!

    -خیلی خب بابا! اون وقته که یکی، مثلا مثل این پرهام که رفیق ناباب ، می آد و بهشون میگه چرا یه گوشه نشستی؟ بیا بریم خوش باش! دنيا دو رزه! اما اونا چون آزادی ندارن مجبورا دور از چشم خانواده شون به قول خودشون خوش باشن! و همین خوش بودن هاست که آخرش به اعتیاد و فساد و زندان و چه می دونم، آخرشم به مرگ می رسه دیگه!

    من و پرهام و آرمین بحث می کردیم و پریسا و مهشید ما رو تماشا می کردن! بلآخره با زنگ خوردن گوشی من بحث نیمه تموم موند. نیما بود:

    -سلام نیما!

    -کجایی؟ چرا دیر کردی؟ مامان نگران تون شده!

    -تا نیم ساعت دیگه می آم! فعلا خداحافظ!

    -خداحافظ!

    آرمین: کی بود؟!

    -نیما! می خواست ببینه چرا دیر کردیم؟! مهشید جون بهتره بریم!

    مهشید بدون هیچ حرفی بلند شد و با خداحافظی از بقیه به سمت خونه حرکت کردیم. توی راه به حرف های پرهام فکر می کردم! می شد گفت نیمی از حرفهاش درسته! اما به نظر من آزادی زیادی باعث افراط گري میشه! همین طور محدودیت زیادی هم باعث حريص شدن جوونها نسبت به چيزي كه نمي تونن بهش دست پيدا كنن می شه!

    به خونه رسیده بودیم. از مهشید خداحافظی کردم و به سمت کوچه خودمون رفتم. بی خیال توی پیاده رو قدم می زدم! خیابون خلوت خلوت بود! به ساعتم نگاه کردم. ساعت شش بود! هوا کم کم داشت سرد می شد! سرم رو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم! ابرهای سیاه آسمون رو پوشونده بودن!

    دکمه اف اف رو فشار دادم! در بلافاصله باز شد!خنده ام گرفت! یعنی حرفهای پرهام درست بود؟! به ذهنم مجال فکر کردن ندادم! داخل شدم و به گلهایی که مامان توی باغچه کاشته بود و توی تاریک - روشن هوا قشنگ تر بودن نگاه کردم!

    کفشم رو درآوردم و می خواستم دربزنم که مامان در رو باز کرد و با نگرانی که رگه هایی از عصبانیت داشت گفت:

    -تاحالا کجا بودی؟!

    با پشت دست گونه اش رو نوازش دادم و گفتم:

    -مامان جون گیر نده دیگه! با مهشید و آرمین و پریسا و داداشش رفته بودیم پارک!

    مامان از جلوی در کنار فت و من تونستم داخل شم! اما از نگاهش مشخص بود که هنوز خیالش اون جور که باید، راحت نشده!

    نیما توی هال، روی کاناپه خوابیده بود. به آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب سرد از یخچال برداشتم و روی نیما خالی اش کردم. طوری از خواب پرید که نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. نیما عصبانی افتاد دنبالم و من دویدم و به سمت اتاقم و درب رو پشت سرم قفل کردم. صدای مامان از پایین می اومد:

    -یکتا چرا برادرت رو اذیت می کنی؟!

    در جواب مامان فقط بلند خندیدم. نیما هم وقتی از تنبیه من نا امید شد به پایین رفت. روی تخت دراز کشیدم و تلویزیون رو روشن کردم. شبکه اول یه روحانی صحبت می کرد. شبکه بعدی، یه فیلم سینمایی که قبلا چند بار پخش شده بود! شبکه بعد، یه مستند! شبکه بعد...

    حوصله ام سر رفت! تلویزیون رو خاموش کردم و مشغول درس خوندن شدم. نمی دونم چقدر درس خوندم که مامان برای شام صدام زد! به پایین رفتم و نیما با دیدنم بلافاصله پرید به سمتم و منو محکم تو بغلش گرفت و گفت:

    -خودت مجازاتت رو تعیین کن!

     

    با آرنجم به شکمش کوبیدم و سعی کردم از بغلش بیام بیرون! اما هرکاری کردم سعی ام بی فایده بود! بابا و مامان توی آشپزخونه بودن و با صدای ما اومدن بیرون! بابا به طرفداری از من گفت:

    -نیما چیکار می کنی؟! خواهرتو خفه کردی!

    قیافه مظلومی به خودم گرفتم. نیما هم تسلیم بابا شد و ولم کرد. باهم به آشپزخونه رفتیم و من کنار بابا نشستم. نیما سعی می کرد اذیتم کنه اما بابا این اجازه رو بهش نمی داد. همیشه توی دعواهای منو نیما بابا طرف منو می گرفت! حتی اگه حق با نیما باشه! بعد از شام توی هال نشسته بودیم و صحبت می کردیم که زنگ اف اف به صدا دراومد. همه باهم به ساعت نگاه کردیم. ساعت دوازده شب بود! غیر ممکن بود که توی این موقع شب، بدون اینکه با خبر باشیم کسی به خونه مون بیاد!

    من زودتر از بقیه بلند شدم و به سمت اف اف رفت. روی مانیتور تصویر آرمین و خاله لیلا رو دیدم. اومدن آرمین تعجبی نداشت! چون رفت و آمد آرمین توی خونه ی ما وقت مشخصی نداشت! ما هم به این کارهاش عادت داشتیم! اما اینکه این موقع شب، خاله لیلا به خونه مون اومده بود، اونم بدون اینکه قبل از اومدنش بهمون اطلاع بده که می خواد بیاد، واقعا جای تعجب داشت!

    صدای مامان منو از این افکار بیرون کشید:

    -کیه یکتا؟!

    -خاله لیلا و آرمین!

    بابا: خب در و باز کن دیگه بابا جون! شاید اتفاقی افتاده باشه!

     

    در رو باز کردم و درهال رو هم باز کردم. شاید اومدنشون یک دقیقه هم طول نکشید! البته اول خاله لیلا که از قیافه گرفته اش مشخص بود مشکل بزرگی براش پیش اومده! آرمین هم مثل همیشه خندون و سرحال پشت سر مادرش وارد شد.

    طبیعی بود!

    هیچ مشکلی نمی تونستآرمین رو ناراحت کنه! خاله لیلا تا چشمش به مامان افتاد بغضش ترکید و گفت:

    -می بینی جواب این همه سال بدبختی رو چه جوری گرفتم؟

    مامان از حرفهای خاله لیلا سردرنیاورد و با نگاهش سعی کرد از آرمین بپرس که قضیه چیه؟!

    خاله لیلا گریه می کرد و مامان سعی می کرد آرومش کنه!

    خاله لیلا: می بینی سیمین؟ یه عمر با این مرد زندگی کردم! با همه ی دارایی و نداری اش ساختم، حالا این جوری جواب همه ی زحمت هامو داد! می بینی ترو خدا؟!

    مامان: چی شده لیلا؟! درست حرف بزن ماهم بفهمیم!

    نیما و آرمین باهم صحبت می کردن و بابا هم به مامان و خاله لیلا نگاه می کرد. من هم به آشپزخونه رفتم و با یه لیوان آب برگشتم و به خاله لیلا دادم. خاله لیلا هم چند قلوپ که خورد دوباره شروع کرد به گریه کردن.

    مامان: آخه به منم بگو چی شده؟!

    خاله لیلا: چی شده؟! تو نمی دونی چه خاکی برسم شده ، سیمین! فرزاد سرم هوو آروده!

    با گفتن جمله:"فرزاد سرم هوو آورده!" همه ی دهان ها از تعجب باز موند!

    هیچ کس باور نمی کرد که عمو فرزاد همچین کاری بکنه! عمو فرزاد و خاله لیلا مثل لیلی و مجنون بودند. خاله لیلا هیچ کاری رو بدون اجازه عمو فرزاد انجام نمی داد و این کارش از روی عشق و علاقه بود، نه از روی ترس و اجبار!

     

    آرمین: مامان، چیه کولی بازی درآوردی؟!هرمردی مختار که چهارتا زن بگیره! تازه بابا دوتا دیگه هم زاپاس داره!

    خاله لیلا: می بینین ترو خدا؟! سی سال عمرمو به پای این مرد و این پسر بی حیا گذاشتم، حالا این طوری جواب خوبی هامو میدن! دستت درد نکنه مادر! دستت درد نکنه! توهم یکی مثل پدر ذلیل شده تی!

    آرمین بی خیال از حرفهای مادرش شروع به شعر خوندن و بشکن زدن کرد:

    چون ز یارو در میان گور پرسیدند این

    بازگو بر ما ز اصل و فرع و احوالات دین

    گفت از اصلش اگر گویم همان زن ِ اولی!

    گر ز فرعش دختر یکدانه آقا ولی !

    گفت سائل مرده شویت را که اصلت " لیلی " است

    رو به منکر کرد : این مردک حسابی قاطی است !

    وانگهی خود بی تومان و بی ریال و آس و پاس

    زن ستانده با نداری دوبله ، آنهم زاپاس !!!

    گفت یارو آن شنیدستم ز احوالات دین

    سوره مرد که گفتا :" زن بگیرید یک دو جین!"

    هممون خندمون گرفته بود. اما نمي تونستيم بخنديم. خاله ليلا صندلشو در آورد و به سمت آرمين پرت كرد و با صداي بلندي گفت: آره! دوجین ! خدا ذلیلت کنه مرد!

    همون موقع گوشی آرمین زنگ خورد. با خنده گفت:

    -بابا ست! زنگ زده بگه کی قراره محضر رو بذاریم تا هم اون یکی رو عقد کنه هم تو رو طلاق بده مامان جون!

    من كه ديگه داشتم از خنده مي مردم! به نيما نگاه كردم. هم از كارهاي آرمين عصباني بود و هم خنده ش گرفته بود.

    آرمین: به به! سلام بابا جون! ببین بابا، قرار محضر رو کی بذاریم؟!

    نمی دونم عمو فرزاد به آرمین چی گفت که آرمین مثل زن ها ی بیوه و بی کس و کار شروع کرد به چنگ انداختن صورتش و با گوشه روسری مادرش اشکهای نداشته اش رو پاک می کرد!

    آرمین: نه پدر من! من نمیذارم! باید همه ی مهریه اش رو به نرخ روز بدی!

    با این حرفش خاله لیلا شروع به نفرین کرد:

    -الهی جوون مرگ بشی مرد! الهی از زندگی ات خیر نبینی! رو تخت مرده شور خونه بیارنت!... بگو پسرم، بگو! مهریه ام میشه ...

    از کارهای خاله لیلا خنده ام گرفته بود!

     

    آرمین: همین که گفتم! اصلا علاقه ای به شنیدن حرفهای دروغت ندارم! چی؟!... بابا جون حنات دیگه پیش من یکی رنگی نداره! نه! نه! نمی خوام گوش بدم! ولی ترو خدا قبل از اینکه طلاق مامانو بدی به منم این شیوه رو یاد بده! عجب موزماری هستی ها! هیچ کی بهت شک نکرده بود تاحالا!

    بعد شروع کرد با صدای بلند پشت تلفن خوندن:

    ای زن که دلی پر از صفا داری

    از مرد وفا مجو، مجو، هرگز

    او معنی عشق را نمی داند

    راز دل خود به او مگو هرگز

    بعد گوشی رو قطع کرد. و به مادرش چشم دوخت. نیما با عصبانیت گفت:

    -آرمین این چه کاری بود که کردی؟ تو چرا با پدرت این طور برخورد کردی؟

    مامان: کار درستی کرد مادر جون! اگه پدر تو هم یه همچین کاری می کرد مجازاتش بدتر از اینا بود!

    بابا: این حرفها چیه خانم؟! الآن که وقت این حرفها نیست!

    مامان: تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها! با این حرفها نمی تونی منو خر کنی! اصلا بگو ببینم شناسنامه ات کجاست؟! دیروز توی کمد نبود!

    آرمین پشت دستش و کوبید و گفت:

    -عمو از شما دیگه انتظار نداشتم! وای ، وای! درسته پدر من آدم هرزه و کثیف و بی غیرت و شارلاتان و عوضی و بی حیا و بی همه چیز و بی... ایه اما شما دیگه چرا؟! خاله جون من بهت می گم چیکار کنی، عمو شناسنامه نمی خواد که میره واسه خودش زن صیغه می کنه! ولی نمی دونم چرا بابا این کار و نکرد؟ اونم می تونست همین کارو بکنه! بذار یه زنگ بهش بزنم ببینم دلیل اینکه زن صیغه نکرده چی بود؟!

     

    نیما: آرمین واقعا برات متاسفم! هنوز یاد نگرفتی توی این جور مواقع جای شوخی و خنده نیست! رفتارت با پدرت واقعا افتضاح بود!

    مامان: تو نمی خواد از فرزاد طرفداری کنی!

    بعد رو به بابا ادامه داد: برو شناسنامه ات رو بیار ببینم!

    بابا ، بیچاره هیچی نمی گفت! خاله لیلا پشت دستش کوبید و گفت:

    - ذلیل شی فرزاد که همه رو به جون هم انداختی!

    همون لحظه تلفن خونه ما زنگ خورد. نیما گوشی رو برداشت:

    -سلام...! عمو فرزاد، گوشی رو می دم به بابا! خداحافظ !

    بعد گوشی رو به دست بابا داد. بابا که خیلی عصبانی بود، با تندی گفت:

    -فرزاد واقعا وقاحت داره!

    -...

    -به چی گوش بدم؟! چیزایی رو که نباید می شنیدم خوب شنیدم. حتی اگه لیلا هم بخواد از حقش بگذره و دوباره باتو زیر یه سقف زندگی کنه ، من نمی زارم! می دونی چرا؟! چون تو لیاقت لیلا رونداری! از امروز هم دیگه نه اسم منو بیار، نه اسم لیلا و آرمین! درضمن منتظر دادخواست طلاق لیلا هم باش!

    وبه دنبال این حرفها گوشی رو قطع کرد. بابا به مراتب از خاله لیلا هم عصبانی تر بود. مامان حالا سعی می کرد بابا رو آروم کنه! می دونست عصبانیت و هیجان برای قلب مریضش سم ِ! نیما هم بی قرار بود! من هم یه گوشه نشسته بودم و بقیه رو زیر نظر داشتم.

    همه ساکت بودن! به نظر سکوت قبل از جنگ و هیاهو بود! نیم ساعتی همه به فکر فرو رفته بودن! آرمین بی خیال روی مبل لم داده بود و فوتبال تماشا می کرد و تخمه می شکوند!

    با دیدن آرمین بی اختیار شروع به بلند بلند خندیدن کردم. همه به من نگاه کردن. از کار خودم خجالت کشیدم و سرمو انداختم پايين.

    صدای زنگ اف اف همه رو از اون حالت بیرون کشید! هیچ کس شک نداشت که عمو فرزاد!

    بابا بلند شد و به سمت اف اف رفت! چند لحظه به مانیتور خیره شد. بعد گوشی رو برداشت! اما هیچ حرفی نزد! آروم دکمه اف اف رو فشار داد و در رو باز کرد، بعد در هال رو هم باز کرد.

     

    برگشت و سر جای قبلی اش نشست. عمو فرزاد آهسته در رو باز کرد و داخل شد! نیما به من اشاره کرد که از جمع خارج بشم! توی اون جمع من از همه کوچکتر بودم. اما خیلی دوست داشتم ببینم عمو فرزاد چه حرفی برای گفتن داره؟!

    بلند شدم که به اتاقم برم که خاله لیلا گفت:

    - نمی خواد بری یکتا جون! تو دیگه بچه نیستی! بهتره تو هم بمونی و ببینی که عمو فرزادت چه گلی به سر بقیه زده!

    از خدا خواسته سرجام نشستم. خاله لیلا رو به عمو فرزاد کرد و گفت:

    - می شنوم! ظاهرا به حامد گفتی حرفهایی برای گفتن داری!

    عمو فرزاد: تو اشتباه می کنی لیلا! من...

    خاله لیلا حرفش رو قطع کرد:

    - انتظار داشتم چیز دیگه ای بشنوم. مثلا: زن گرفتم که گرفتم! 

    آرمین: البته!

    خاله لیلا: خلاف شرع که نکردم.

    آرمین: دقیقا!

    خاله لیلا: هرمردی مختار تا چهار تا زن بگیره!

    آرمین: کاملا صحیح!

    خاله لیلا: حتما زنتم خیلی خوشگله نه؟!

    آرمین: حتما!

    خاله لیلا:مگه من چه بدی درحقت کردم فرزاد؟!

    آرمین: چه بدی کرد فرزاد؟!

    خاله لیلا: این بود جواب خوبی های من؟!

    آرمین: این بود؟!

    خاله لیلا عصبانی شد وروبه آرمین گفت:

    - میشه اینقدر ادای منو درنیاری؟!

    آرمین پشت دستش کوبید و گفت:

    - خاک بر سرم! کی جرات کرده ادای مادر منو دربیاره؟! نکنه هوو! آره بابا؟!

    با این حرفش انگار داغ دل خاله رو تازه کرد. خاله هم منتظر همین یک کلمه، ( هوو) شروع به گریه کرد. همه به آرمین نگاه کردیم.

    عمو فرزاد رو به بابا کرد و گفت:

    - مسعود تو دیگه چرا؟! تو که می دونی من بخاطر کار خیر...

    آرمین به سمت پدرش رفت و گونه اش رو بوسید و گفت:

    - بابا جون؟!

    عمو فرزاد: جون بابا جون؟!

    -بابایی؟!

    -بله؟!

    -میشه شماره اون بنگاه خیریه رو به منم بدی؟!

    عمو فرزاد با خشم به آرمین نگاه کرد! خاله لیلا پا در میونی کرد و گفت:

    -هان؟! چرا بچه مو اینجوری نگاه می کنی؟ آخه کی بخاطر کار خیر زن میگیره که تو دومیش باشی؟!

    -آخه خانم تو اجازه بده...

    -حرف نزن! دیگه نمی خوام صداتو بشنوم. فقط طلاقم بده،همین و بس! الآنم از اینجا برو!

    آرمین: اِ...ه! چی میگی مامان؟! بذار شماره هَرو بگیرم بعد!

    خاله لیلا که درحال گریه کردن بود گفت:

    -حقا که تو هم پسر همون پدری!

    مامان به بابا که تا اون لحظه ساکت بود نگاه کرد و بابا خیلی محکم گفت:

    -فرزاد؟!

    عمو برگشت و بهش نگاه کرد:

    -بله!؟

    بابا، با نگاه پر استفهامش بهش خیره شد و ازش خواست که به حرفهاش ادامه بده!

    عمو فرزاد: مسعود یادته باهم به خونه ایتام رفتیم و قرار شد که تا یک ماه هزینه خونه ایتام رو ما بدیم؟!

    بابا با سر تایید کرد!

    عمو فرزاد: امروز که من با خانم مدیری، مسئول اونجا به سمت بانک می رفتم تا چک ها رو پاس کنم، این خانم منو دیده و میگه که تو زن گرفتی!

    خاله لیلا: چرا به من چیزی نگفته بودیی؟!

    -آخه فرصتش پیش نیومده بود! درضمن آدم کار خیر رو به کسی نمی گه!

    -تو فکر کردی من اینقدر خرم که بشینم و به چرت و پرت هات گوش بدم؟!

    -آخه خانم من چیکار کنم که حرفمو باور کنی؟!

     

    -هیچی فقط برو، برو هر قبرستونی که می خوای! اصلا برو پیش همون زنیکه...!

    بابا: لیلا، یکم دندون رو جیگر بزار!

    خاله لیلا: چطوری مسعود؟! نمی شه! نمی شه!

     

    مامان دست خاله لیلا رو گرفت و سعی کرد آرومش کنه! بلآخره قرار شد که خاله امشب خونه ما بمونه و فردا صبح اون خانم بیاد خونه ما و با خاله صحبت کنه!

    من هم خیلی ناراحت بودم که فردا صبح مدرسه هستم و نمی تونم به بحث شون گوش بدم!

    ظهر که از مدرسه برگشتم مامان توی آشپزخونه بود.به اطرافم نگاه کردم. خاله لیلا نبود!

    فکر می کردم حد اقل یکی، دو روز مهمون ما باشه!

    مامان که دید بد جوری تو فکرم گفت:

    -چی شده عزیزم؟!چرا اینطوری به دور و ورت نگاه می کنی؟!

    -مامان؟!

    -جونم؟!

    -مشکل خاله لیلا حل شد!؟

    -آره مادر جون! خدا رو شکر یه سو تفاهم بود که بر طرف شد! عموت درست می گفت بنده خدا! هیچ کی حرف اش رو قبول نکرد. طفلک فرزاد!

    -مامان چطور دیشب می خواستی با دست های خودت عمو فرزاد رو خفه کنی! حالا اینطوری براش دل می سوزونی؟!

    -خبه، خبه! تو نمی خواد واسه من سخنرانی کنی!

    -خب حرف حقیقت تلخ دیگه!

    مامان نگاهم کرد و گفت:

    -می دونی یکتا...!

    -مامان، با خودت حرف می زنی؟!

    -نه! داشتم به اون بچه های بیچاره فکر می کردم! وقتی اون خانم از شون حرف می زد دلم آتیش می گرفت!

    بعد اشک آروم رو گونه اش لغزید.

     

    دلم به حالش سوخت! هم واسه مامان که اینقدر احساساتی بود و هم واسه اون بچه های بیچاره که مامان اینطوری واسه شون دل می سوزوند!

    همون لحظه بوی سوختن غذا اومد!

    مامان با غرغر گفت:

    -اینقدر حرف زدی که غذام سوخت!

    خندیدم و به اتاقم رفتم! لباس هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. دوست داشتم گریه کنم! نمی دونستم چرا؟! اما دلم بد جوری گرفته بود!

    یه حس عجیب داشتم!

    بغض کرده بودم!

    اما برای چی؟!

    نمی دونم!

    تنها چیزی که می دونم اینه که یه حس عجیب دارم!

    یه حس عجیب که تاحالا تجربه اش نکردم!

    خدایا چرا این بغض لعنتی ولم نمی کنه!؟

    ا َ...ه! خاک بر سرت دختر! حتی دل تنگی ات هم مثل آدم نیست!

    سعی کردم افکار بهم ریخته ام رو مرتب کنم!

    همون لحظه تقه ای به در خورد و نیما وارد شد!

    چقدر من این پسر خوش تیپ و خوش هیکل و این چشم های عسلی رو دوست داشتم! خب داداش خودم بود ديگه! منو نيما از لحاظ قيافه شبيه به هم بوديم. فقط چشم هاي نيما عسلي بود و خمار ولي چشم هاي من درشت و طوسي!

    نیما با لب های خندون کنارم نشست!

    -خسته نشدی اینقدر تو این اتاق نشستی؟! من که نفهمیدم چی اینجا قایم کردی که نمی تونی ازش دل بکنی؟!

    خندیدم! سرم رو روی شونه اش گذاشتم! خوش حال بودم از اینکه خدا برادر به این مهربونی بهم داده بود!

    نمی دونم چرا اشک از چشم هام اومد پایین!

    پشت سر هم اشک می ریختم!

    نیما که احساس کرد شونه اش خیس شده سرم رو بلند کرد و با تعجب به چشم هام نگاه کرد!

    -گریه می کنی یکتا؟!

    سرم رو انداختم پایین! خودم هم نمی دونستم چه مرگمه؟!

    نیما دست پاچه شد! اشکهام رو پاک کرد و نوازشم کرد و گفت:

    -کی خواهر کوچولو منو اذیت کرده؟!

    سعی کردم لبخند بزنم!

    -فقط کافیه اشاره کنی تا از رو زمین برش دارم!

    -نه بابا! چیزیم نیست!

    نیما تو چشم هام نگاه کرد و چیزی نگفت. من هم سعی کردم ماسک بی خیالی به صورتم بزنم و برای عوض کردن بحث گفتم:

    -می شه عصری منو ببری کتابخونه؟!

    انگار نیما فهمید که نمی خوام چیزی بهش بگم! اصلا چی می خواستم بهش بگم!؟

    نیما سرش رو تکون داد و گفت:

    -من که خیلی گرسنمه! تو چی؟!نمی خوای بریم غذا بخوریم؟!

    -چرا؟! بریم.

    مامان میز رو چیده بود. نشستیم سر میز! اما هنوز شروع نکرده بودیم که در باز شد و آرمین داخل شد!

    من و مامان و نیما چشم هامون گرد شد!آرمین با کلیدی که توی دستش بود در رو باز کرده بود!

    نیما: به، به! خوش اومدی! اما می شه بگی این چیه دستت؟!

    آرمین: خاله سیمین، هِی می گم این و ببر یه چشم پزشکی! آخه بلانسبت آدم، نمی بینی؟! کلیدِ!

    بعد کلید رو جلوی صورت نیما گرفت!

    مامان: وااا...ه؟! خاله جون، تو این کلید رو از کجا گیر آوردی!؟

    آرمین: آخه اینم پرسیدن داره خاله!؟ خب دادم کلید ساز برام درست کنه دیگه!

     

    مامان: آخه!

    آرمین: خاله بجای اینکه آخه، واخه کنی یه دیس پلو برام بریز که خیلی گرسنمه!

    نیما: کمِت نباشه!

    آرمین: کم که حالا ، شاید باشه!! ولی دور از ادب که بگم دو دیس می خوام!

    مامان با خنده براش غذا کشید و گفت:

    -این کلید و کی بهت داده آرمین؟!

    -هیچ کی خاله! خودم دادم کلید ساز برام درست کنه! آخه نیست که نیما می گه من همیشه بی آم اینجا! گفتم چرا هِی شما رو اذیت کنم که مرتب برام در رو باز کنین؟!خودم رفتم کلید درست کردم که هم کار شما رو راحت کنم هم کار خودمو!

    مامان خندید و گفت:

    -تو هیچ وقت درست بشو نیستی پسر!

    -اینو که همه می گن! اما من نمی دونم چی ام باید درست بشه؟!چیزَم که درستِ درست!

    نیما به آرمین اشاره کرد که مراقب حرف زندش باشه!

    آرمین هم که انگار نه انگار! خیلی خونسرد گفت:

    -خب من چی کار کنم؟! هِی اینا میگن تو درست بشو نیستی!من که همه چیزم درستِ درست!

    نیما با خنده گفت:حالا این موقع تو اینجا چه غلطی می کنی؟!

    آرمین متفکرانه گفت: راست میگی!

    بعد یکم دیگه فکر کرد و گفت:

    -راستی! می دونی دیروز تو کتابخونه کی رو دیدم؟!

    نیما شانه بالا انداخت و گفت: برام اهمیتی نداره!

    آرمین: خب پس من هم نمی گم!

    -لوس نشو! کی رو دیدی؟!

    -پرهام!

    -کی؟!

    -خاله سیمین میگم بجای اینکه اینو ببری پیش یه روانپزشک و چشم پزشک، براش یه سمعک بخر!

    بعد با فریاد گفت:

    -صدامو می شنوی؟! می گم پرهام!

    نیما چند بار این اسم رو زمزمه کرد. بعد یکدفعه بلند گفت:

    -پرهام برادر پریسا ؟!

    آرمین با صدای خیلی بلند: اگه صدات به گوش خودت نمی رسه به من که می رسه! چرا داد میزنی پرده گوشم پاره شد! اونوقت خرجمون بیشتر می شه و منم باید واسه خودم سمعک بخرم!

    نیما بهش چشم غره رفت و گفت:

    -میگم پرهام برادر پریسا؟!

    آرمین: نه!

    نیما وا رفت و گفت:

    -پس کی؟!

    آرمین: پرهام جیشو!

    نیما: خب اینکه باز همونه!

    با خنده گفتم: نیما ولش کن این دیوونه رو! آره بابا، برادر پریسا برگشته!

    نیما یکدفعه بلند شد و گفت:

    -پاشو، پاشو بریم!

    آرمین: من نمی آم! می خوام غذا بخورم! مادر من که تو خونه به خودش زحمت نمی ده یه چای درست کنه! اون وقت میگه...

    بعد با صدای زنونه ای ادامه داد:" فرزاد، من جوونیمو تو اون خونه هدر دادم!"

    اینا رو طوری ادا می کرد و به هیکلش قر و فر می داد که از حرکاتش پق زدم زیر خنده!

    روبه نیما گفتم: حالا چه عجله ای داری؟! نهارتو بخور بعد می ریم! منم با پریسا کار دارم!

    بعد رو به مامان اضافه كردم:

    -مامان خاله نسترن نمي خواد بخاطر برگشتن پرهام مهموني بده؟!

    مامان يكم آب خورد و گفت:

    -نه مادر جون! مي گه پرهام خودش نمي خواسته و حوصله ي شلوغي رو نداره.

    نيما: مامان چرا به من نگفته بودين كه پرهام برگشته؟!

    مامان: انقدر توي شركت سرم شلوغ شده و كار روسرم ريخته كه اسم خودمو يادم رفته مادر جان!

    آرمين: سيمين!

    مامان: جانم خاله!

    -مي گم سيمين؟!

    -بله آرمين جان! شنيدم. كاري داري خاله؟!

    -سيمين!

    -استغفرالله! بچه چت شده؟!

    -سيمين!

    نيما يكي زد پس گردنش!

    آرمين: آخه وحشي! چرا مي زني آخه؟!

    نيما: چه مرگته هي سيمين، سيمين مي كني؟!

    آرمين: خب خاله گفت اسمشو يادش رفته! منم مي گم اسمش سيمين!

    مامان با خنده گفت:

    - غذاتو بخور پسر! واي به حالت اگه يه بار ديگه سر به سرم بزاري ها!

     

    بعد از نهار به سمت خونه پریسا اینا حرکت کردیم. من و پریسا به اتاق پریسا رفتیم و مشغول حرف زدن شدیم. عروسک پریسا رو تو دستام گرفته بودم و مثل بچه ها با موهاش بازی می کردم که تقه ای به در خورد و نیما و آرمین و پرهام داخل شدند و هرکدوم روی یه کاناپه نشستند. نیما و آرمین سر مسئله پایان نامه شون بحث می کردن. نیما می خواست چیزی رو به آرمین بفهمونه اما آرمین مثل همیشه مسئله رو جدی نمی گرفت!

    پرهام یکم روی کاناپه جابه جا شد و گفت:

    -بهتره بریم و یه گشتی توی شهر بزنیم! نظرتون چیه؟!

    پریسا: ما از خدامونه! فقط کاش به مهشید هم می گفتیم!

    پرهام: خب میریم دنبالش!

    پریسا سریع به مهشید زنگ زد و ما هم آماده شدیم و با هم به بیرون رفتیم و سوار ماشین نیما شدیم.همون لحظه گوشی آرمین زنگ خورد و وقتی تلفنش تموم شد گفت:

    -نیما جون! از طرف من مهشید رو ببوس!بگو مامانم باهام کار داشت نتونستم بی آم!

    نیما که خیلی روی مهشید حساس بود با خشم گفت: آرمین بسه! خجالت بکش!

    آرمین: از کی؟! مامانم؟!

    نیما: لا... پسر تو کی می خوای دست از این کارات برداری؟! یعنی چی از طرف من مهشید و ببوس؟!

    آرمین: من غلط بکنم همچین حرفی بزنم! حالا تو اگه می خوای...

    میون حرفش اومدم: آرمین جان دیرت نشه!؟

    گونه اش رو جلوی صورتم گرفت و گفت:

    - بوس بده تا برم!

    گونه اش رو بوسیدم! آرمین هم با عشوه و ناز رفت! یک لحظه با خودم فکر کردم که توی دنیا آدم بی غمی مثل آرمین هست؟!

    از بچگی با هم بزرگ شده بودیم! برام درست مثل نیما بود. نیما و آرمین و پرهام با هم دوست های صمیمی بودن که تازگی ها سینا هم به جمع نیما و آرمین اضافه شده بود!

    اون شب خیلی بهمون خوش گذشت! موقع برگشتن بارون شدیدی گرفته بود. وقتی به خونه رسیدیم به نیما گفتم:

    - نیما می شه یه کم قدم بزنیم؟

    - دیوونه شدی؟ یادت رفت دفعه پیش که زیر بارون قدم زدی چه طوری سرما خوردی؟

    خودم می دونستم که زود سرما می خورم اما خیلی دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم. می دونستم اگه برم خونه مامان دیگه نمی زاره از خونه برم بیرون. با التماس به نیما نگاه کردم:

    - خواهش می کنم.

    - آخه اگه مامان بفهمه.

    - نمی فهمه! از در پشتی می رم تو اتاقم تا لباس های خیسم رو نبینه! تو هم با من بیا و از اون ور یواشکی برو تو اتاقت. هردمون که دوش گرفتیم می ریم پیش مامان و بابا!

    - خیله خب! فقط زیاد طول نکشه.

    با هم پیاده شدیم و حدود نیم ساعت توی خیابون قدم زدیم. وقتی برگشتیم مطمئن بودم که سرما می خورم اما با خودم گفتم: قبل از خواب یه قرص می خورم تا طوری نشه.

    صبح که از خواب بیدار شدم احساس سرگیجه و تهوع داشتم. به پایین رفتم! روی کاناپه نشستم و چشم هام رو بستم.

     

     

    مامان با دیدنم گفت:

    - خدایا، من چه گناهی کردم که اینقدر عذابم می دی؟ از دست این دوتا دیوونه شدم. اون که می گه صبحانه نمی خورم، اینم که نشسته خوابیده!

    وقتی دید چشم هام رو باز نمی کنم گفت:

    - یکتا، حالت خوب نیست؟!

    - نه مامان! سرم گیج میره ، حالت تهوع دارم!

    مامان دست رو پی شونی ام گذاشت و بعد با صدای بلند بابا رو صدا زد:

    - مسعود، مسعود! بیا یکتا رو ببر دکتر. تب شدیدی داره!

    نیما: مامان شلوغش نکن. بابا که نیم ساعت پیش رفت. من یکتا رو می برم.

    - پس بزار منم بیام.

    - مامان بی خیال. اول مهشید رو می رسونیم بعد میریم بیمارستان.

    مهشید رو به مدرسه رسوندیم و به بیمارستان رفتیم. نیما توی راه سرزنشم می کرد و من چیزی نمی گفتم. به خیال خودم سرما خوردگی به قدم زدن دیشب می ارزید.

    توی فکر و خیالم بودم که سینا داخل شد و سلام کرد.

    جوابش رو دادم. اون هم بعد از معاینه من نسخه رو به دست نیما داد و نیما هم بعد از گرفتن دارو ها برگشت و سینا اون ها رو چک کرد و ما هم از بیمارستان خارج شدیم. قبل از رفتن به خونه به فروشگاه رفتیم و من از اولین بوتیک یه پیراهن و یه ادکلن برای تولد مامان که امشب بود خریدم.

    به خونه که برگشتم بعد از کمی استراحت توی پختن غذا به مامان کمک کردم. نیما هم با آرمین و پرهام به بیرون رفت.

    ساعت هشت بود که عمو فرزاد و خاله لیلا اومدند. آرمین همین که داخل شد گفت:

    - تولد، تولد، تولدم مبارک! نه، نه! اشتباه کردم. تولد،تولد،تولدت مبارک! بیا شمع ها رو فوت کن...!

    نیما: باز تو شروع کردی؟!ما که هنوز شمع روشن نکردیم!

    به آشپزخونه رفتم و با آوردن شیرینی و چای و میوه ازشون پذیرایی کردم. یک ربع بعد خانواده عمو شهروز و مهشید با پدرش اومدند. از اونها هم پذیرایی می کردم که خانواده عمو محمد هم رسیدند. موزیک تندی گذاشتم و با مهشید و پریسا و مهتاب به میدون رقص رفتیم و شروع به رقصیدن کردیم. همونطور که می رقصیدم سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. سرم رو بالا گرفتم و چشم های خیره نیما رو روی خودم دیدم که با مهربونی به من نگاه می کرد. به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم و با خودم همراهش کردم.

    بعد از کلی رقصیدن که حسابی خسته شدیم، چهار نفری به اتاق من رفتیم و مامان هم برامون میوه و شیرینی و ... آورد و ما هم همونطور که حرف می زدیم و می خندیدیم میوه و شیرینی هم می خوردیم.

    چون شام زیاد خورده بودم و اونقدر ورجه وورجه کردم حالم داشت به هم می خورد. اما از ترس مامان چیزی نگفتم و دوتا قرص با هم خوردم. ولی بجای اینکه حالم بهتر بشه به مراتب بد تر هم شد. به دستشویی رفتم و چند مشت آب به صورتم زدم. حالم که بهتر شد به سالن برگشتم.

    خوش بختانه مهمونها کمی زودتر رفتند و من به اتاقم رفتم و باز یه قرص خوردم و سعی کردم که بخوابم.

    اما مگه می شد؟!

    اونقدر از این دنده به اون دنده برگشتم که کم کم خوابم برد.

    خواب دیدم یه نفر که صورتش رو نمی دیدم می خواست خفه ام کنه!

    اونقدر دست و پا زدم و تو ي خواب فریاد های بی صدا کشیدم که با صدای یکتا، یکتا گفتن مامان از خواب بیدار شدم و بی محابا خودم رو تو آغوشش انداختم و گریه کردم. مامان نوازشم داد و در همون حال به بابا که تازه رسیده بود گفت:

    - خیلی تب داره! باید ببریمش بیمارستان!

    بابا: تا من میرم ماشین رو بی آرم تو لباس هاشو بپوشون.

    بابا و نیما بیرون رفتند و من هم با کمک مامان آماده شدم و با مامان و بابا به بیمارستان رفتیم.

    روی تخت نشستم و بازهم سینا که ظاهرا امشب شیفتش بود به اتاق اومد و گفت:

    - امشب پرخوری کردی، یکتا؟!

    از خجالت سرم روپایین انداختم. بعد نبضم رو گرفت و دماسنج پزشکی رو توی دهانم گذاشت و گفت:

    - خیلی تب داری! چند بار نفس عمیق بکش. حالت تهوع هم داری؟!

    به نشانه مثبت سرم رو تکون دادم و چند بار نفس عمیق کشیدم ولی نتونستم خودم ررو کنترل کنم و یکدفعه همه ی محتویات معده ام رو روی لباس سينا خالي كردم.

    از خجالتدونستم به کجا فرار کنم.

    به سرعت خودم رو به دستشویی رسوندم و بعد از شستن دست و صورتم که حالا از خجالت سرخ شده بود به اتاق برگشتم. اما نه سینا بود و نه بابا!

    حدود پنج دقیقه بعد بابا و سینا داخل شدند. دست پاچه شدم. نمی دونستم باید چی کار کنم؟! اما سینا انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده لبخند به لب داشت. روبه روی من نشست و گفت:

    - خواهش می کنم سرتو بالا بگیر! می شه دهنتو باز کنی؟!

    می خواستم بجای من زمین دهن باز کنه و منو ببلعه!

    سرم رو بالا گرفتم. سینا خم به ابرو نیاورده بود! برای اولین بار به چشم یه خریدار نگاهش کردم.

    یه پسر قد بلند و خوش تیپ با موهای لخت که روی صورتش وِلو بود و صورتی تقریبا گندمی و چشم های مشکی ِ کاملا گیرا که می تونست دل هردختری رو بلرزونه! بینی خوش فرم ته ریش زیبایی هم داشت!

    در کل قیافه خیلی جذابی داشت!

    همون طور نگاهش می کردم که با تکرار دوباره جمله:"لطفا دهنت رو باز کن!" توسط سینا مجبور به اطاعت شدم. اما خدا می دونست که اون لحظه آرزوی مرگم رو می کردم.

    مامان که شاهد کار من بود مدام از سینا عذر خواهی می کرد.

    بعد از معاینه، سینا درحالی که نسخه رو می نوشت گفت:

    - به پرستار می گم سِرُمت رو وصل کنه! امشب نمی زارم بری!

    با شنیدن این جمله انگار غم دنیا رو دلم تلنبار شد.

    همون لحظه گوشی سینا زنگ خورد. به صفحه گوشیش نگاه کرد و لبخند زد و جواب داد:

    - الو ماهک؟

    ماهک دیگه کیه؟!مامان به دنبال بابا از اتاق خارج شد.

    ماهک دیگه کیه؟!مامان به دنبال بابا از اتاق خارج شد.

    - نه عزیزم. من خودم بعدا بهت زنگ می زنم.

    بعد گوشی رو قطع کرد. رو به سینا گفتم:

    - آقای دکتر؟!

    برگشت و لبخند زد و گفت:

    - قبلا که منو سینا خطاب می کردی خیلی راحت تر بودم!

    سرم رو به زیر انداختم و گفتم:

    - آخه الآن که با این لباس دیدمت نمی تونم دکتر صدات نكنم.

    خنده بلندی کرد و گفت: عجب دختری هستی!

    من هم لبخندی زدم و گفتم: می خواستم ازت معذرت خواهی کنم.

    - نیازی به عذر خواهی نیست! تو بیماری و من درکت می کنم! در ضمن، همونطور که گفتم این اتفاق ممکن برای هرکس بی افته!

    - ممنون! تو همیشه اینقدر مهربونی؟!

    چند لحظه نگاهم کرد. عجب سوال بی موردی پرسیده بودم. زیر نگاهش درحال ذوب شدن بودم!

    لبخندی زد و گفت:

    - البته بستگی به مخاطبم داره! من با دوست هام راحت ام.

    لبخندی زد و با گفتن جمله "با اجازه!" سریع خارج شد. بعد از چند دقیقه یه پرستار داخل شد و سِرُم رو وصل کرد و از اتاق خارج شد. بابا به خونه برگشت و مامان پیشم موند.

    پرستا وارد شد و سرم رو برداشت و گفت:

    - حالت چطوره؟!

    - هنوز حالت تهوع و سرگیجه دارم!

    - مهم نیست. تا نیم ساعت دیگه حالت بهتر می شه.

    حق با اون بود. نیم ساعت بعد حالم بهتر شد و کم کم خوابم برد.

    نمی دونستم ساعت چند بود که چشم باز کردم و خمیازه بلندی کشیدم. مامان توی اتاق نبود. پرستار دیشبی با لبخند داخل شد و گفت:

    - حالت چطوره خانم خوشگله؟!

    - خوبم. ساعت چنده؟!

    به ساعتی که روی دیوار بود اشاره کرد و گفت:

    - یازده عزیزم.

    - لعنتی! امروز هم نتونستم برم مدرسه!

    - چه جالب! همه ی دانش آموزها از مدرسه بی زارن! یکی اش خود من. هیچ وقت از مدرسه خوشم نمی اومد. اما تو دوست داری بری مدرسه؟! در ضمن، خانم درس خون، امروز جمعه اس!

    از حرفی که زده بودم خنده ام گرفت.

    همون لحظه سینا وارد شد و پرستار عذر خواهی کرد و به طرف در رفت. اما هنوز کاملا از در بیرون نرفته بود که برگشت و گفت:

    - دکتر! مي تونم يه سوالي رو بپرسم؟

    سینا خیلی جدی گفت: بفرمائيد خانم اديب!

    - من فکر می کردم امروز جمعه اس!

    - منظورتون چیه؟! مگه غیر از اینه؟!

    یک لحظه از جدی بودن سینا جا خوردم. اون همیشه لبخند به لب داشت. اما الآن طوری جدی و رسمی صحبت می کرد که من ازش می ترسیدم.

    خانم ادیب: پس چرا شما امروز نرفتین؟! آخه شما که جمعه ها…

    بله. اما امروز یکی از دوستان نزدیک من اینجاست! و من نمی تونستم نسبت بهشون بی توجه باشم.

    خانم ادیب لبخندی زد و بعد روبه من چشمکی زد و از در خارج شد.

    راستش از حرفش خجالت کشیدم. رفتار خانم ادیب هم باعث شد که احساس کنم پیش خودش فکر های کاملا اشتباهی کرده! بروی خودم نیاوردم. سینا بعد از معاینه من و خوندن کاغذی که در دست داشت رو به من لبخندی زد و گفت:

    -حالت خیلی بهتره! اگه اینجا خیلی بهت بد گذشته می تونی مرخص بشی!

    با خوش حالی گفتم: ممنون.

    همون لحظه مامان و نیما هم بعد از انجام کارهای بیمارستان داخل شدند وسینا با تحکم رو به من گفت:

    -یکم بیشتر مراقب خودت باش.

    و از اتاق خارج شد.

    بابا با دیدنم خوش حال شد، در عین حال اخم شیرینی کرد و گفت:

    -مگه دیشب بهت نگفتم اینقدر وَرجه ، وورجه نکن؟! دیشب خیلی پرخوری کردی ها...

    با اعتراض گفتم: بابا...!

    بابا بروم لبخند زد و گفت: بدو بیا بغل بابا وروجک!

    دیودم و بغلش کردم.

    بابا صورتم رو بوسید و گفت: تو و نیما با ارزش ترین کسایی هستین که من دارم!

    نیما با شیطونی گفت: اِ...ه! بابا، پس مامان چی؟!

    مامان لبخند زد و چیزی نگفت و به آشپزخونه رفت.

    بعد از نهار مهشید و پریسا پیشم اومدند و کلی گفتیم و خندیدیم. مهشید زودتر از پریسا با نیما به خونه برگشت. اما پریسا منتظر پرهام بود. ساعت حدودا شش بود که پرهام به دنبالش اومد و پریسا گونه ام رو بوسید و ازم خداحافظی کرد. تا دم در بدرقه اش کردم.

    پرهام خیلی معمولی سلام کرد و بعد با پریسا رفتند. چقدر اعصابم خُرد شده بود. دوست داشتم هرچی جلوی دستمه بزنم و بشکونم.اما نمی دونستم چرا!

    ا...ه! لعنت به این شانس! لعنت به این بخت بد! لعنت به من، به پرهام، به همه کس!

    به اتاقم رفتم و سعی کردم خودم رو با درس خوندن مشغول کنم. بعد مامان صدام زد و منم به پایین رفتم.

    مامان: یکتا، قرص ها تو نخوردی؟!

    -مامان، چقدر گیر می دی؟!

    مامان دست رو پیشونی ام گذاشت و گفت:

    -تب که نداری! حالتم که بد نیست! پس چرا پاچه می گیری؟!

    -مامان ببخش! حوصله ام سر رفته!

    -واه! تو که تا دوساعت پیش با دوست هات بودی! الآنم که تازه از خواب بیدار شدی. قربون اون چشم های طوسی ات برم . نمی دونم چشم هات به کی رفته اما توی دنیا تکه! ببین زیر چشمش چه گود رفته!

    مامان همیشه می گفت: " چشم های طوسی یکتا توی دنیا تکه و هیچیکی چشم های به این خوشگلی نداره!"

    لبخندی زدم و گفتم: شام چی داریم؟! گرسنمه!

    -رولت مرغ. در ضمن باید صبر کنی تا نیما و بابات هم بیان.

    برای خودم قهوه درست کردم و همون طور که مزه مزه اش می کردم گفتم: مامان؟!

    مامان همون طور که سالاد درست می کرد گفت: جونم؟!

    -مامان، تو عاشق بابا بودی؟!

    یکم فکر کرد و بعد نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد و گفت:

    -می دونی؟! عشق چیز قشنگی یه! من وقتی بيست سالم بود با مسعود ازدواج کرد. نمی تونستم بگم عاشقش نبودم یا نمی فهمیدم عشق چیه! اما حس اش می کردم. اما نمی دونستم دوستش دارم یا عاشقش ام! در واقع درک اش نمی کردم. ولی یه چیز رو خیلی خوب می دونستم، اینکه این دوست داشتن خیلی شیرینه! مثل یه آب نبات که به یه بچه می دن! هِی اونو توی دهنش می اندازه تا مزه شیرین آب نباتش رو حس کنه! در عین حال نمی خواد تموم بشه! می دونی عزیزم، عشق اگه دو جانبه باشه، هیچ وقت تموم نمی شه!

    با خودم فکر کردم."عشق دوطرفه!" آب نبات! همون لحظه در سالن باز شد و بابا و نیما با هم داخل شدند.

     

    مامان: اینقدر حرف زدی دختر، نزاشتی کارم رو بکنم!

    خندیدم! نمی دونم واسه چی! اما دوست داشتم بخندم!

    بخندم که همه ی دنیا صدامو بشنوه!

    روز بعد وقتی به مدرسه رفتم باز پرهام رو دیدم که پریسا رو تا دم در رسوند. دوست داشتم حداقل بهم سلام کنه!

    چقدر مغرور و از خود راضی بود!

    گرفته و غمگین جواب پریسا رو دادم. با آب و تاب از مهمونی که دیشب رفته بود حرف می زد! مهشید به حرف هاش گوش می داد و من لبخند مسخره ای روی لبم بود و بی خود سر تکون می دادم.

    همیشه مهشید به این بحث ها ی مسخره علاقه نشون می داد.

    پریسا با خنده به پهلوم زد و گفت:

    -تو اصلا به حرف های من گوش می دی؟!

    لبخند تصنعی زدم و گفتم: معلومه! چه سوالی می پرسی ها!

    پریسا: اِ...ه! اگه راست می گی بگو ببینم چی گفتم؟!

    -پریسا گیر دادی ها! خب تو درست می گی حواسم به حرف هات نبود!

    مهشید:هِی نکنه عاشق شدی؟!

    پریسا بجای من جواب داد: چه حرف هایی می زنی مهشید! اینکه اصلا قلب نداره تا بخواد عاشق بشه! به قول آرمین از سنگ بخار بلند میشه از این بخار بلند نمی شه! راستی مهشید شهاب هم اومده بود!

    مهشید: راست می گی؟! پس حسابی بهت خوش گذشته؟!

    شهاب دوست پسر پریسا بود و به ظاهر خیلی همدیگر رو دوست داشتن. چند بار دیده بودمش. زیاد چنگی به دل نمی زد. اما خب علف باید به دهن بزی شیرین بیاد!

     

    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید